…

پیشاپیش آغاز مانور جنگ جهانی سوم
و شبیه سازی انفجار های قاره ای
و آزمایش بمب های اتمی
بر تو مسئول ویژه برگزاری مراسم مبارک !
.
.
.
با توجه به اینکه فردای چهارشنبه سوری عیده
بپا زیاد گندشو درنیارین که شب عید بمونید رو دست خانواده
۴شنبه سوریت مبارک !
.
.
.
ما امسال میخوایم واسه چهارشنبه سوری یکی از پرایدامونو آتیش بزنیم ،
تازه شاید پوست پسته هامو بریزیم توی آتیش که بیشتر گُر بگیره …
الان متوجه سطح اقتصادی ما شدید یا بیشتر مسئله رو بشکافم ؟
.
.
.
آخرین سه شنبه سال خورشیدی را با بر افروختن آتش
و پریدن از روی آن به استقبال نوروز می رویم
سرخی تو از من ، زردی من از تو
جشن باستانی چهارشنبه سوری مبارک
.
.
.
تو کوچه ترقه زدند، پیرزنه دم در وایساده بود هفت جد یارو رو نفرین کرد
دو دقیقه بعد نوه خودش ترقه زد در حد بمب هیدروژنی!
پیرزنه گفت: قربون قد و بالات مادر مواظب باش!
.

سخـــــــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم
کــ ــه دیــدم مترسکـــــ
بـه کــلاغ میــ ــگویــد:
هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن
فقـــط تنهــام نــذار

مترسک ناز میکنند 
کلاغ ها فریاد میزنند
و من سکوت میکنم
این مزرعه ی زندگی من است

تَنــهایــے یَعنـــے   

وَقـتـــے صُحبـَــت مُســآفِــرَت رَفتــטּ مــےشــﮧ,

اَوَّلـیـטּ چیــزے ڪِﮧ بــِﮧ ذِهــنـِــت بِــرسـﮧ,

  ایــטּ بــآشـﮧ ڪِﮧ

                                             هَنــدذفرے یـــآدِت نَـــره...

بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی

دلت بگیره ولی دلگیری نکنی
شاکی بشی ولی شکایت نکنی

گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن

خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری

خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری

خیلی هادلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی...

گفتند اشک بریز

خالى میشوى،

خالى که نشدم هیچ….

پرشدم از بى کسى

که چرا

کسى اشکانم را پاک نمیکند

و بگوید اشک نریز تو مرا دارى…!!

یکی می آید ؛ یکی می رود . . .

این قانون بقای زندگی ست . . .

اما تو که رفتی ؛ هیچکس نیامد . . .

 انگار قانون بقا هم پوچ است وقتی تو نیستی !

امروز درختی را بعد از یکــســـال دیدم !

خشکیـــــــده بود...گفتم:

ای درخت تو چرا خشکیده ای؟؟؟

گفت:

بعد از آن روز که تو رفتی یارت را با دیـگــری دیدم که زیر سایه ام مینشست

و به تو

میخندید...

گفتم هیس فدای سرش...

خوشبخت شه...

دیگــــــر خستـهـ شده امـــ….

آرهـ مَنـ کم آورده امــ….

خودمــ میدآنمــ کهـ نیستـــ…

اینقدر بآ بودنتـــ نبودنشــ رآ به رُخـــَم نکشـــ!

کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت

تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ...
کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟
دکتر گفت پاییز ...
بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟
دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ..
بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ...